مرکّب از: بی + سخن، گنگ، حلال. بدون شبهۀ شرعی: در هر سفری ما را ازین بیارند تاصدقه که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشد از این فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 521)، رجوع به شبهه شود
مُرَکَّب اَز: بی + سخن، گنگ، حلال. بدون شبهۀ شرعی: در هر سفری ما را ازین بیارند تاصدقه که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشد از این فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 521)، رجوع به شبهه شود
مرکّب از: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر: بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری (از اسدی)، الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف شفروه. - تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند: همه دشت ازیشان تن بی سرست زمین بسترو خاک شان چادرست. فردوسی. سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران. فردوسی. ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی.
مُرَکَّب اَز: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر: بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری (از اسدی)، الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف شفروه. - تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند: همه دشت ازیشان تن بی سرست زمین بسترو خاک شان چادرست. فردوسی. سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران. فردوسی. ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی.
مرکّب از: بی + سنگ، بی وقار و تمکین. (رشیدی)، کنایه از بی وقر باشد. (انجمن آرا)، سبک و بی وقار. (از آنندراج) : اسکاف گه بروی گدا روی پیر خنگ بی سنگ غر زنی که سرت باد زیر سنگ. سوزنی. در باب شاعری که مباد اوی امیر شعر بی سنگ شاعری است بکوبم سرش بسنگ. سوزنی. من بی سنگ خاکی مانده دلتنگ نه در خاکم در آسایش نه در سنگ. نظامی. و رجوع به سنگ شود.
مُرَکَّب اَز: بی + سنگ، بی وقار و تمکین. (رشیدی)، کنایه از بی وقر باشد. (انجمن آرا)، سبک و بی وقار. (از آنندراج) : اسکاف گه بروی گدا روی پیر خنگ بی سنگ غر زنی که سرت باد زیر سنگ. سوزنی. در باب شاعری که مباد اوی امیر شعر بی سنگ شاعری است بکوبم سرش بسنگ. سوزنی. من بی سنگ خاکی مانده دلتنگ نه در خاکم در آسایش نه در سنگ. نظامی. و رجوع به سنگ شود.