جدول جو
جدول جو

معنی بی سن - جستجوی لغت در جدول جو

بی سن
دائم الشّباب
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به عربی
بی سن
Ageless
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی سن
intemporel
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی سن
年齢不詳の
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی سن
zeitlos
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی سن
позачасовий
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی سن
ponadczasowy
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی سن
永恒的
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به چینی
بی سن
eterno
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی سن
senza età
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی سن
eterno
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی سن
tijdloos
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به هلندی
بی سن
나이가 없는
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به کره ای
بی سن
ไม่มีอายุ
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی سن
abadi
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی سن
अमर
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به هندی
بی سن
נצחי
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به عبری
بی سن
لازوال
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به اردو
بی سن
বয়সহীন
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی سن
isiyo na umri
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی سن
вечный
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به روسی
بی سن
yaşsız
تصویری از بی سن
تصویر بی سن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی سنگ
تصویر بی سنگ
سبک، کم وزن، کنایه از شخص کم قدر و بی منزلت، برای مثال من بی سنگ خاکی مانده دلتنگ / نه در خاکم در آسایش نه در سنگ (نظامی۲ - ۲۲۷)، کنایه از بی طاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی سخن
تصویر بی سخن
بی گفتگو، بی شک وشبهه
فرهنگ فارسی عمید
(رَ سَ)
مرکّب از: بی + رسن، بی افسار. رجوع به رسن شود، اوباش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: بی + زن، مرد مجرد. مرد که زن ندارد. عزب. عزیب. اعزب. معزابه. (منتهی الارب) : عزوبه، بی زن و شوهر شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
مرکّب از: بی + سخن، گنگ، حلال. بدون شبهۀ شرعی: در هر سفری ما را ازین بیارند تاصدقه که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشد از این فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 521)، رجوع به شبهه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکّب از: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر:
بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری (از اسدی)،
الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن
وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر.
شرف شفروه.
- تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند:
همه دشت ازیشان تن بی سرست
زمین بسترو خاک شان چادرست.
فردوسی.
سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران.
فردوسی.
ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکّب از: بی + سنگ، بی وقار و تمکین. (رشیدی)، کنایه از بی وقر باشد. (انجمن آرا)، سبک و بی وقار. (از آنندراج) :
اسکاف گه بروی گدا روی پیر خنگ
بی سنگ غر زنی که سرت باد زیر سنگ.
سوزنی.
در باب شاعری که مباد اوی امیر شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش بسنگ.
سوزنی.
من بی سنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی زن
تصویر بی زن
مردی که زن ندارد بی همسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سخن
تصویر بی سخن
بی گفتگو بی شک بی شبهه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه سر ندارد، بی اساس بی اصل، پرنده ایست شکاری از نوع باشه شبیه به پیغو بیسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سنگ
تصویر بی سنگ
شخص کم قدر و منزلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سنگ
تصویر بی سنگ
((سَ))
بی ارزش، سبک، بی طاقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی سو
تصویر بی سو
خنثی
فرهنگ واژه فارسی سره